فرستنده:
مدیریت مشاهده:
535 بار
حكمت
روزی عارف پیری با مریدانش از كنار قصر پادشاه گذر میكرد.
شاه كه در ایوان كاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشكر از او خواست كه نكته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل كیسه فرو برد و سه عروسك از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری كن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من كه دختر نیستم با عروسك بازی كنم! "
عارف اولین عروسك را برداشته و تكه نخی را از یكی از گوشهای آن عبور داد كه بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسك را برداشته و اینبار تكه نخ از گوش عروسك داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسك را امتحان نمود.
تكه نخ در حالی كه در گوش عروسك پیش میرفت، از هیچیك از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی كه اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را كه از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد كرد و سومی دوستی است كه همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات كشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسك چهارم را از كیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است كه باید بدنبالش بگردی "
شاهزاده تكه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید كه نخ همانند عروسك اول از گوش دیگر این عروسك نیز خارج شد، گفت : " استاد اینكه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان كن "
برای بار دوم تكه نخ از دهان عروسك خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان كرد و تكه نخ در داخل عروسك باقیماند
استاد رو به شاهزاده كرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست كه بداند كی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نكند و كی ساكت بماند "